این همه حسود بودم و نمی دانستم!
به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد
به چشمهای آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت می کند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد
حسادت می کنم….
من آنقدر عاشقم
که به طبیعت بدبینم
طبیعت پر از نفس های آدمی است
که مرا وادار می کند حسادت کنم
به تنهای ام
به جهان
به خاطره ای دور از تو…
چقدر حسود شده ام!
می بینی؟؟!
زن بودن این است:
خودتو به هر دری بزنی...
هر حرفی میزنی...
گاهی سکوت میکنی...
قدم میزنی...
چشمهاتو میبندی...
بهونه میگیری...
قهر میکنی...
آشتی میکنی...
تا عشقت بفهمه که امروز براش...
دلتنگ شدی...
دلتنگ تر از همیشه...