بی تو دلم می گیرد
و با خودم می گویم
کاش آن یک بار که دیدمت
گفته بودم
که بی تو گاه دلم می گیرد
که بی تو گاه زندگی سخت می شود
که بی تو گاه هوای بودنت دیوانه ام می کند
اما نمی گفتم
که این «گاه» ها
گهگاه
تمام روز و شب من می شوند
آن وقت بغض راه گلویم را می گیرد
درست مثل همین روزها
این همه حسود بودم و نمی دانستم!
به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد
به چشمهای آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت می کند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد
حسادت می کنم….
من آنقدر عاشقم
که به طبیعت بدبینم
طبیعت پر از نفس های آدمی است
که مرا وادار می کند حسادت کنم
به تنهای ام
به جهان
به خاطره ای دور از تو…
چقدر حسود شده ام!
می بینی؟؟!